Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است

ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری

زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری

در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه

تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری

ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل

هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری

عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین

زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری

دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست

تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری

بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی

چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری

عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع

زان که دیوانه‌ست و مرده عاقل و جان ایدری

چشمهٔ حیوانت باید خاک ره شو چون خضر

هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری

گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی

زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری

چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند

پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری

تا سلیمان‌وار خاتم باز نستانی ز دیو

کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری

بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح

هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری

اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی

زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری

باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد

تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری

چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا

کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری

چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ

زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری

چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر

جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری

چون در خیبر بجز حیدر نکند از بعد آن

خانهٔ دین را که داند کرد جز حیدر دری

عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار

کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری

اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست

تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری

غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل

زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری

برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار

تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری

از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک

شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری

در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است

حملهٔ باز خشین و خندهٔ کبک دری

پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا

کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری

گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی

بندهٔ کبری نه بندهٔ پادشاه اکبری

آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست

پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری

ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را

از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری

از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست

آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری

روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او

آبروی خود بری گر آب روی خود بری

در صف مردان میدان چون توانی آمدن

تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری

خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز

تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری

نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع

چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری

جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر

تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری

تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس

ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری

دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک

در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری

این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده

سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری

کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا

تا به جان خامهٔ هوس را کرد خواهی دفتری

زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق

«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری

شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک

شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری

خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزه‌گوی

چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهٔ ساحری

رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا

غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری

هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق

جز گدایی و دروغ منکری و منکری

هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان

عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری

فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرین یکی

«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری

کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب

هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری

یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را

از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری

همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم

کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری

همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار

طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری

شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش

مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری

جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد

پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری

چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی

رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری

حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اند

بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری

پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند

بندگان بندگان را پادشاهان چاکری

کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او

خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری

تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم

پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری

در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم

با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری

ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم

دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری

همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه

گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری

باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو

گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری

هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت

هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری

ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم

باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری

بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی

از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری

تو چو موش از حرص دنیا گربهٔ فرزند خوار

گربه را بر موش کی بودست مهر مادری

ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس

کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری

قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک

از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری

پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو

عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری

سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل

سیمبر را از سر شهوت مگو سیمین‌بری

بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی

با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری

از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان

ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری

اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس

کار او بودی به جای اشتری روغن گری

چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا

تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری

با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو

تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری

چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست

پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری

از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی

کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری

تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین

بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری

هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست

راستی میخ و طناب خیمهٔ نیلوفری

هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود

ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری

راستی اندر میان داوری شرطست از آنک

چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری

زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص

تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری

ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن

زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری

گاو را دارند باور در خدایی عامیان

نوح را باور ندارند از پی پیغمبری

ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت

او تواند کرد مرجان عرض را جوهری

چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها

کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری