Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲

یکی بی‌جان و بی‌تن ابلق اسپی کو نفرساید

به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید

سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر

یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید

سواران خفته‌اند وین اسپ بر سرشان همی تازد

که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید

تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو

همی کاهی برین هموار و فرزندت می‌افزاید

نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز

ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید

زمانهٔ نامساعد را از این گونه بجز حجت

به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید

سخن چون زر پخته بی‌خیانت گردد و صافی

چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید

سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش

که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید

به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل

که چون شد عیب و غش از دل سخن بی‌غش و عیب آید

طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو

ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید

زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی

به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید

وگر مر خویشتن را از سخن بی‌بهره بپسندی

مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید

به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا

وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید

هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید

ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می‌خاید

ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید

تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید

کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را

در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید

من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم

سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید

اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی

جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید

نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان

همی آید سوی من یک به یک هر چه‌م همی باید؟

حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان

که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید

کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید

همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید

چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند

و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟

کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت

که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید

چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه

که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید

نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق

که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید

مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین

چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید

بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،

چنان کاب از نمد، جان را ز شبهت‌ها بپالاید

تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی

که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید

بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت

چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید