Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴

صبا باز با گل چه بازار دارد؟

که هموارش از خواب بیدار دارد

به رویش همی بر دمد مشک سارا

مگر راه بر طبل عطار دارد

همی راز گویند تا روز هر شب

ازیرا به بهمن گل آزار دارد

چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس

مر او را همی لاله تیمار دارد

سحر گه نگه کن که بر دست سیمین

به زر اندرون در شهوار دارد

نه غواص گوهر نه عطار عنبر

به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟

بنالد همی پیش گلزار بلبل

که از زاغ آزار بسیار دارد

زره پوش گشتند مردان بستان

مگر باغ با زاغ پیکار دارد

کنون تیرگلبن عقیق و زمرد

از این کینه بر پر و سوفار دارد

بیابد کنون داد بلبل که بستان

همه خیل نیسان و ایار دارد

عروس بهاری کنون از بنفشه

گشن جعد وز لاله رخسار دارد

بیا تا ببینی شگفتی عروسی

که زلفین و عارض به خروار دارد

نگویم که طاووس نر است گلبن

که گلبن همی زین سخن عار دارد

نه طاووس نر از وشی پر دارد

نه از سرخ یاقوت منقار دارد

نه در پر و منقار رنگین سرشته

چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد

چه گوئی جهان این همه زیب و زینت

کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟

چه گوئی که پوشیده این جامه‌ها را

همان گنده پیر چو کفتار دارد؟

به سر پر درخت گل از برف و برگش

گهی معجر و گاه دستار دارد

یکی جادوست این که او را نبیند

جز آن کز چنین کار تیمار دارد

نگه کن شگفتی به مستان بستان

که هر یک چه بازار و کاچار دارد

نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس

به دست اندرون در و دینار دارد

سوی خویش خواند همی بی‌هشان را

همه سیرت و خوی طرار دارد

بدانی که مست است هر رستنی‌ای

نبینی که چون سر نگونسار دارد؟

نگردد به گفتار مستانه غره

کسی کو دل و جان هشیار دارد

بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا

که هشیار مر مست را خوار دارد

نگه کن که با هر کس این پیر جادو

دگرگونه گفتار و کردار دارد

مکن دست پیشش اگر عهد گیرد

ازیرا که در آستی مار دارد

شدت پارو پیرارو، امسالت اینک

روش بر ره پار و پیرار دارد

درخت جهان را مجنبان ازیرا

درخت جهان رنج و غم بار دارد

مده در بهای جهان عمر کوته

که جز تو جهان پر خریدار دارد

به زنهار گیتی مده دل نه رازت

که گیتی نه راز و نه زنهار دارد

یکی منزل است این که هرک اندرو شد

برون آمدن سخت دشوار دارد

یکی میزبان است کو میهمان را

دهان و شکم خشک و ناهار دارد

بدان میهمان ده مر این میزبان را

که او قصد این دیو غدار دارد

به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت

که با این گروه او چه بازار دارد

پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه

برایشان پر از خشم و زنگار دارد

تو را گر بدین دست بر منبر آرد

بدان دست دیگر درون‌دار دارد

چو راهت گشاده کند زی مرادی

چنان دان که در پیش دیوار دارد

مرا پرس از مکر او کاستینم

ز مکرش به خون دل آهار دارد

همیشه در راحت این دیو بدخو

برآزاد مردان به مسمار دارد

جفا و ستم را غنیمت شمارد

وفا و کرم را به بیگار دارد

خردمند با اهل دنیا به رغبت

نه صحبت نه کار و بیاوار دارد

ولیکن همی با سفیه آشنائی

به ناکام و ناچار هنجار دارد

که خواهد که‌ش آن بد کنش درست باشد؟

که جوید که از بی‌خرد یار دارد؟

بدو ده رفیقان او را ازیرا

سبکسار قصد سبکسار دارد

جز آن نیست بیدار کو دست و دل را

از این دیو کوتاه و بیدار دارد

مر این بی‌وفا را ببیند حقیقت

کرا چشم دل نور دین‌دار دارد

جهان پیشه کاری است ای مرد دانا

که بر سر یکی نام بردار دارد

حقیقت ببیند دگر سال خود را

چو چشم و دل خویش زی پار دارد

نشاید نکوهش مرو را که یزدان

در این کار بسیار اسرار دارد

زدانا بس است آن نکوهش مرو را

که او را نه دانا نه سالار دارد

یکی بوستان است عالم که یزدان

ز مردم درو کشت و اشجار دارد

از اینجا همی خیزدش غله لیکن

بدان عالم دیگر انبار دارد

همه برزگاران اویند یکسر

مسلمان و، ترسا که زنار دارد

یکی را زمین سنان است و شوره

یکی کشت و پالیز و شد کار دارد

یکی چون درختی بهی چفده از بر

یکی گردنی چون سپیدار دارد

یکی تخم خورده‌است وز بی‌فلاحی

همی گاو همواره بی‌کار دارد

یکی تخم کرده‌است وز کار گاوش

تن کار کن لاغر و زار دارد

مراین هردو را هیچ دهقان عادل

چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟

یکی روزنامه است مر کارها را

که آن را جهان‌دار دادار دارد

بیاموز و آنگه بکن کار دنیی

که کار ای پسر دانش و کار دارد

جز آن را مدان رسته از بند آتش

که کردار در خورد گفتار دارد

نصیحت پذیرد ز گفتار حجت

کسی کو دل و خوی احرار دارد