Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳

ای زده تکیه بر بلند سریر

بر سرت خز و زیر پای حریر

شاعر اندر مدیح گفته تو را

که «امیرا هزار سال ممیر»

ملک را استوار کرده‌ستی

به وزیری دبیر و با تدبیر

خلل از ملک چون شود زایل

جز به رای وزیر و تیغ امیر؟

پادشا را دبیر چیست؟ زبان

که سخن‌هاش را کند تحریر

نیست بر عقل میر هیچ دلیل

راهبرتر ز نامه‌های دبیر

مهتر خویش را حقیر کند

سوی دانا دبیر با تقصیر

سخن با خطر تواند کرد

خطری مرد را جدا ز حقیر

جز به راه سخن چه دانم من

که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟

ای پسر، پیش جهل اسیری تو

تا نگردد سخن به پیشت اسیر

چون نیاموختی چه دانی گفت؟

که به تعلیم شد جلیل جریر

تو زخوشه عصیر چون یابی

تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟

ای پسر، همچو میر میری تو

او کبیر است و تو امیر صغیر

کار خود ساخته است امیر بزرگ

تو سر کار خویش نیز بگیر

جان تو پادشای این تن توست

خاطر تو دبیر و عقل وزیر

خاطر تو نبشت شعر و ادب

بر صحیفهٔ دلت به دست ضمیر

تا به شعر و ادب عزیزت داشت

خویش و بیگانه و صغیر و کبیر

خاطر و دست تو دبیرانند

اینت کاری بزرگ‌وار و هژیر!

سرت چون قیر بود و قد چون تیر

با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر

به کمان چرخ تیر تو بفروخت

قیر تو عرض دهر به شیر

زان جمال و بها که بود تو را

نیست با تو کنون قلیل و کثیر

شاد بودی به بانگ زیر و کنون

زرد و نالان شدی و زار چو زیر

مگرت وقت رفتن است چنانک

پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر

مگر آن وعده که‌ت محمد کرد

راست خواهد شدن کنون، ای پیر

با سر همچو شیر نیز مخوان

غزل زلفک سیاه چو قیر

چشم دل باز کن ببین ره خویش

تا نیفتی به چاه چون نخچیر

نامه‌ای کن به خط طاعت خویش

علم عنوانش و نقطه‌ها تکبیر

نامه‌ت از علم باید و زعمل

ای خردمند زی علیم خبیر

از دبیری مباش غافل هیچ

پند پیرانه از پدر بپذیر

از دبیری رساندت به نعیم

وین دبیری رهاندت ز سعیر

که نماید چنان که گفته ستند

«باز دارد تو را ز شعر شعیر»

چون همه کارهات بنویسد

آن نویسندهٔ خدای قدیر

پس مکن آنچه گر بباید خواند

طیره مانی ازان و با تشویر

این جهان را فریب بسیار است

بفروشد به نرخ سوسن سیر

حیلتش را شناخت نتواند

جز کسی تیزهوش روشن ویر

مخور از خوان او نه پخته نه خام

مخر از دست او خمیر و فطیر

نیست گفتار او مگر تلبیس

نیست کردار او مگر تزویر

چرخ حیلت گر است حیلت او

نخرد مرد هوشیار و بصیر

بی‌قرار است همچو آب سراب

دود تیره است همچو ابر مطیر

زر مغشوش کم بهاست به رنج

زعفران مزور است زریر

تو مزور گری مکن چو جهان

خاک بر من مدم به نرخ عبیر

که چو موشان نخورد خواهم من

زهره داروی تو به بوی پنیر

راست باش و خدای را بشناس

که جز این نیست دین بی تغییر

بنشین با وزیر خویش، خرد،

رفتنت را نکو بکن تقدیر

با خرد باش یک دل و همبر

چون نبی با علی به روز غدیر

خیر زاد تو است در طلبش

خیره خیره چرا کنی تاخیر؟

خوی نیک است و خیر مایهٔ دین

کس نکرده‌است جز به مایه خمیر

مر بقا را در این سرای مجوی

که بقا نیست زیر چرخ اثیر

پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت

از پدر شبرو گزیده شبیر

در شکم سنگ خاره به زان دل

که درو نیست پند را تاثیر