Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷

ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر

وز نوک قلم در سخنهات فروبار

هر چند که بسیار و دراز است سخنهات

چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار

شاهی که عطاهاش گران است ستوده‌است

هر چند شوی زیر عطاهاش گران‌بار

نو کن سخنی را که کهن شد به معانی

چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار

شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب

دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار

از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب

از پاک سبو پاک برون آید آغار

آچار سخن چیست معانی و عبارت

نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار

در شعر ز تکرار سخن باک نباشد

زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار

آچار خدای است مزه و بوی خوش و رنگ

با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار

از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت

هر چند کزو پار همین آمد و پیرار

زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است

در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار

مختار شوی کز تو بماند سخن خوب

زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار

دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر

وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار

مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک

زیرا که حکیم است جهان داور قهار

از راه تن خویش سوی جانت نگه کن

بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار

آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد

بینا و سخن‌گوی همی ماند و بیدار؟

آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است

زو زنده و گوینده شده‌است این تن مردار

شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست

تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار

سالار تن توست، چرا تنت گرامی است

نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟

زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو

مجهول بمانده‌است ز بس جهل تو سالار

بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت

حکمت همه این است سوی مردم هشیار

چون تو ز بهین نیمهٔ خود غافلی، ای پیر،

گر مرد خرد مرد نخواندت میازار

یارند تن و جانت به علم و عمل اندر

تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار

دار تن پیدای تو این عالم پیداست

جان را که نهان است نهان است چنو دار

جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است

از محنت شهریت غریب تو به آزار

ناداشته و خوار بماند از تو غریبت

بد داشت غریبان نبود سیرت احرار

چون داری نیکوش چو خود می‌نشناسیش؟

بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار

خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت

شهریت علف‌خوار است مهمانت سخن‌خوار

حق تن شهری به علف چند گزاری

گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار

زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد

هموار یکی سیر و یکی گرسنهٔ زار

جان تو برهنه‌است و تنت زیر خز و بز

عار است ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟

جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت

مر حکمت را معنی پودست و سخن تار

نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم

دینار بود هر که بود نامش دینار؟

گر کار به نامستی از دوستی عمر

فرزند تو را نام عمر بودی و عمار

مر حکمت را خوب حصاری است که او را

داناست همه بام و زمین و در و دیوار

پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر

شایسته دری بود و قوی حیدر کرار

این قول رسول است و در اخبار نبشته‌است

تا محشر از آن رو ز نویسندهٔ اخبار

از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در

از علم مگو آن را وز پند مپندار

فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک

فرق است میان گل و گل خار دو صد بار

گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست

خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار

دادمت نشانی به سوی خانهٔ حکمت

سر است، نهان دارش از مرد سبکسار

گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی

بیرون شوی از قافلهٔ دیو ستمگار

واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند

واخر چه پدید آید از این گشتن هموار

اینجات درون جز که بدین کار نیاورد

سازندهٔ گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟

فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را

تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار

چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش

بر مردم دشوار شود کار نه دشوار

بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را

ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار

خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک

دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار

ابلیس لعین دست گشاده‌است به غارت

ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار

تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه

کائی به یکی بتر از این روز گرفتار

بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت

بی‌توشه مرو باز تهی خانه ز بازار

زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس

آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار

بر گفتهٔ من کار کن، ای خواجه، ازیراک

کردار ببایدت براندازهٔ گفتار