Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷

گردش این گنبد و مکر و دهاش

گرد بر آرد همی از اولیاش

کینه نجوید مگر از دوستان

برچه نهادی تو الهی بناش؟

گرچه جفا دارد با عاقلان

زشت نگویند ز بهر تراش

هر که مرو را کند این دردمند

کرد نداند به جهان کس داوش

سخت دو روی است ندانم همی

دشمنش از دوست نه روی از قفاش

گر به من از دهر جفائی رسد

نیز رسیده‌است بدو خود جفاش

هر که جفا جوید بر خویشتن

چشم که دارد مگر ابله وفاش؟

این همه آرایش باغ بهار

بینی وین زیب و جمال و بهاش

وین که چو گل روی بشوید به شب

مشک دمد بر رخ شسته صباش

وین که بگرداند هزمان همی

بلبل نو نو به شگفتی نواش

وین که همی ابر به مشک و گلاب

هر شب و هر روز بشوید لقاش

وین که همی بر کتف شاخ گل

باد بیفشاند رومی قباش

وین که چو آهو بخرامد به دشت

سنبل تر است و بنفشه چراش

وین که به جوی اندر از عکس گل

سرخ عقیق است تو گوئی حصاش

دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر

لولوی شهوار کشد توتیاش

وین که اگر باد به گل بروزد

عنبر پاشد به هوا بر هباش

دیر نپاید که کند گشت چرخ

این همه را یکسره ناچیز و لاش

از کتف گلبن سوری به قهر

باد خزانی برباید رداش

وآنچه که بنواختش اردیبهشت

عرضه کند آذر و دی بر بلاش

تیره شود صورت پرنور او

کند شود کار روان و رواش

گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ

باز کند مهر ضعیف و دوتاش

هرچه کنون هست زمرد مثال

باز نداند خرد از کهرباش

سیرت این چرخ چنین یافتم

بایدمان کرد بر این ره رهاش

نیش زمانه چو بر آشفته شد

خوار شود همچو عدو آشناش

قد تو گرچند چو تیر است راست

زود کند گشت زمان چون حناش

گر بگمانی تو ز بدهای او

قامت چون نون منت بس گواش

ژرف به من بنگر و بر خوان زمن

نسخت زرق و حیل و کینه‌هاش

مرکب من بود زمان پیش ازین

کرد ندانست ز من کس جداش

گشته شب و روز به درگاه من

خشندیم آب و مرادم گیاش

جز به هوای دل من تاختن

شاد و سرافراز نبودی هواش

تا به مرادم زنخش نرم بود

پاک صواب است تو گفتی خطاش

واکنون چون کار به آخر رسید

سوی من آورد عنان عناش

هرچه به آغازی بوده شود

طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش

گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند

نیک دلیل است تو را بر فناش

زیر یکی فرش وشی گسترد

باز بدزدد ز یکی بوریاش

هیچ شنودی که به آل رسول

رنج و بلا چند رسید از دهاش؟

دفتر پیش آر، بخوان حال آنک

شهره ازو شد به جهان کربلاش

تشنه کشته شد و نگرفت دست

حرمت و فضل و شرف مصطفاش

وان کس کو کشت مر آن شمع را

باز فرو خورد همین اژدهاش

غافل کی بود خداوند ازانک

رفت در این سبز و بلند آسیاش؟

لیکن نشتابد در کارهاش

زانکه نه این است سزای جزاش

چون به نهایت برسد کار خلق

خود برسد باز به هر کس سزاش

گرچه دراز است مراین را زمان

ثابت کرده‌است خرد منتهاش

رفته برین است نهاد جهان

دیگر نکنند ز بهر مراش

چون و چرا بیش نداند جز آنک

بر نرسد خلق به چون و چراش

دهر همی گوید ک «ای مردمان

رفتنیم من» به زبان شماش

طاعت دارید رسولانش را

تکیه مدارید چنین بر قضاش

عقل عطائی است شما را ازو

سخت شریف است و بزرگ این عطاش

آنکه چنین داند دادن عطا

هیچ قیاسی نپذیرد سخاش

هرکه رود بر ره خرم بهشت

بی شک جز عقل نباشد عصاش

جز که به نیروی عطای خدای

گفت نداند به سزا کس ثناش

معذرت حجت مظلوم را

رد مکن یارب و بشنو دعاش

ای شده مر طبع تو را بنده شعر

طبع تو افزوده جمال و بهاش

شعر شدی گر بشنیدی زشرم

شعر تو بر پشت کسائی کساش