Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵

لشکر پیری فگند و قافله ذل

ناگه بر ساعدین و گردن من غل

غلغل باشد به هر کجا سپه آید

وین سپه از من ببرد یکسر غلغل

شاد مبادا جهان هگرز که او کرد

شادی و عز مرا بدل به غم و ذل

نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه

کوه شد آن نال و نال که به تبدل

نیک نگه کن گر استوار نداری

شخص چو نالم که بود چون که بربل

سی و دو درم که سست کرد زمانه

سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟

قدم چون تیر بود چفته کمان کرد

تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل

وز سر و رویم فلک به آب شب و روز

پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل

ای متغافل به کار خویش نگه کن

چند گذاری جهان چنین به تغافل؟

جزو جهان است شخص مردم، روزی

باز شود جزو بی گمان به سوی کل

گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند

روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟

چونکه نیندیشی از سرائی کانجا

با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟

دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند

بلبله کردی تهی به غلغل بلبل

اسپت با جل و برقع است ولیکن

با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل

مرکب نیکیت را به جل وفاها

پیش خداوند کش به دست تفضل

پیش که بربایدت ز معدن الفنج

صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل

سام و فریدون کجا شدند، نگوئی

بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟

نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر

رستم ز اول نماند نیز به زاول

پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه

روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل

چونکه ملالت همی ز پند فزایدت

هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟

پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک

روی بشوئی همی به آمله و گل

چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری

باز نگردد ز تو به زور شقاقل

پند ز حجت به گوش فکرت بشنو

ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل

نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما

گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل