Logo




 

شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز

کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز

عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود

عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز

دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها

ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز

شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود

کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز

من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین

عاشق ناز تو می‌زیبدش هر گونه نیاز

آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس

جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز

آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی

پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز

آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر

هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز

آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب

بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز

همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه

گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز

چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب

چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز

اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل

رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز

شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد

ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز

گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب

گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز

ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی

بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز

خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست

وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز

تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان

تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز

نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان

داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز

کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج

ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز

پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر

پیش بت‌رویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز

از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور

با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز