Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام

درست گفتی کز عارضش برآمده بود

گه فرو شدن تیره‌شب سپیدهٔ بام

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره

ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام

بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم

به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام

به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی

که ماه روشنی از روی تو ستاند وام

ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود

چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام

چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما

ز بهر راه بر اسبان همی‌کنند لگام

چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی

چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام

شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی

به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهٔ خام

مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت

نه با تو توشهٔ راه و نه چاکر و نه غلام

برادران و رفیقان تو همه بنوا

تو بینوا و به دست زمانه داده زمام

تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد

تو کرده‌ای به ستم روز خویش ناپدرام

چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد

چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام

به خواستن ز کسان خواسته به دست آری

ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام

بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی

بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام

ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت

اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام

نگاه کن که خداوند خواجهٔ سید

ترا چه داد پس مدح اندرین ایام

اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی

کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام

به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی

کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام

همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل

به کار برده به کف کرده‌ای حلال و حرام

نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر

بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام

بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم

شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام

جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت

مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام

کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت

مرا سرشت چنین کرد ایزد علام

هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا

که برگرفت ز من سایه تندبار غمام

من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل

چو فضل برمک دارد به در هزار غلام

بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند

به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام

هزار کوفتهٔ دهر گشت ازو به مراد

هزار تافتهٔ چرخ ازو رسید به کام

هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت

مجاور در و درگاه اوست بخت مدام

عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست

چنین بود ره آزادگان و خوی کرام

کسی که راه خلافش سپرد تا بزید

مخالفت کند او را حواس و هفت اندام

عطای او به دوامست زایرانش را

گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام

به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز

به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام

ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال

درم نهادن در پیش او چو باده حرام

مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص

سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام

چو بندگان مسخر همی سجود کند

زمین همت او را سپهر آینه فام

به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی

مؤیدست و موفق مقدمست و امام

قلم به دستش گویی بدیع جانوریست

خدای داده مر آن را بصارت و الهام

به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم

به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام

به جنبش قلمی زان او اگر خواهد

هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام

زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب

زهی ز هر هنری بهره‌ای گرفته تمام

تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل

تمامتر سخنی سست باشد و سو تام

مرا چه طاقت آنست یا چه مایهٔ آن

که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام

ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی

مرا بگو که بجز خدمت تو چاره کدام

مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد

مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام

همیشه تا نبود ثور خانهٔ خورشید

چنان کجا نبود شیر خانهٔ بهرام

همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل

همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام

جهان به کام تو دارد خدای عز و جل

بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام

دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار

دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام

هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو

نیازمند شراب و نیازمند طعام