Logo




 

غزل شمارهٔ ۱۱۲

مرا وصلت به جانی برنیاید

تو را صد جان به چشم اندر نیاید

به دیداری قناعت کردم از دور

که تو ماهی و مه در برنیاید

بدان شرطی فروشد دل به کویت

که تا جان برنیاید، برنیاید

تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست

برای خشک جانی برنیاید

به میدان هوا در تاختم اسب

به اقبالت مگر در سر نیاید

اگر روزم فرو شد در غم تو

فرو شو گو قیامت برنیاید

بد آمد حال خاقانی ز عشقت

سپاسی دارد ار بدتر نیاید