اول از خود بری توانم شد
پس تو را مشتری توانم شد
بر سر تیغ عشق سر بنهم
گر پیت سرسری توانم شد
عشق تو چون خلاف مذهبهاست
خصم مذهبگری توانم شد
تا به اسلام عشق تو برسم
بندهٔ کافری توانم شد
جان من تا ز توست آنجائی
من کجا ایدری توانم شد
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشق بری توانم شد
< غزل شمارهٔ ۱۲۶
غزل شمارهٔ ۱۲۴ >