Logo




 

غزل شمارهٔ ۱۸۷

عشقت آتش ز جان برانگیزد

رستخیز از جهان برانگیزد

باد سودات بگذرد بر دل

زمهریر از روان برانگیزد

خیل عشقت به جان فرود آید

سیل خون از میان برانگیزد

تا قیامت غلام آن عشقم

که قیامت ز جان برانگیزد

از برونم زبان فرو بندد

وز درونم فغان برانگیزد

تب نهانی است از غم تو مرا

لرزه از استخوان برانگیزد

ناله پیدا از آن کنم که غمت

تب عشق از نهان برانگیزد

شحنهٔ وصل کو که هجران را

از سرم یک زمان برانگیزد

هجر بر سر موکل است مرا

از سرم گرد از آن برانگیزد

آه خاقانی از تف عشقت

آتش از آسمان برانگیزد

چون حدیثی کند دل از دهنت

باد آتش فشان برانگیزد