دل به سودای بتان دربستهام
بتپرستی را میان دربستهام
دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ به شاخ گلستان دربستهام
پختهٔ غمهای عشقم لاجرم
دم ز خامان جهان دربستهام
گوش بنهادم به آواز صبوح
وز دم سبوحخوان دربستهام
باز تسبیح آشکار افکندهام
باز زنار از نهان دربستهام
گردن امید خود را ناقهوار
بس جرسها کز گمان دربستهام
لاشهٔ عمر از هوس خوش میرود
مهرهٔ رنگینش از آن دربستهام