ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم
زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش
که خود در شما آب و سنگی نبینم
چه دریاست عشقت که هرچند در وی
صدف جویم الا نهنگی نبینم
همه خلق در بند بینم پس آخر
به همت یک آزاد رنگی نبینم
چو خاقانی از بهر صید دل خود
به از تیر مژگان خدنگی نبینم
< غزل شمارهٔ ۲۶۸
غزل شمارهٔ ۲۶۶ >