Logo




 

شمارهٔ ۲۳ - سوگند نامه و مدح رضی الدین ابونصر نظام الملک وزیر شروان شاه

مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب

کزین رواق طنینی که می‌رود دریاب

زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو

در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب

رواق چرخ همه پر صدای روحانی است

در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب

نظام کشور پنجم اجل رضی الدین

رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب

علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش

همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب

فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای

نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب

ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است

که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب

زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم

زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب

زکات دست تو توفیر سورة الانفال

سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب

دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود

دو قله‌اند ولیکن سه قبلهٔ طلاب

به جان عاقلهٔ کائنات یعنی تو

که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب

ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند

که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب

ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا

به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب

به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان

گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب

خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت

مزور آمد و خائن چو سکهٔ قلاب

میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی

چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب

به عز عز مهیمن به حق حق مهین

به جان جان پیمبر به سر سر کتاب

به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن

به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب

به مکتب جبروت و به علم القرآن

به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب

به خط احسن تقویم و آخرین تحویل

به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب

ز میغ‌ها که سیه‌تر ز تخم پرپهن است

چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب

به حق آنکه دهد بچگان بستان را

سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب

کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر

چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب

چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر

در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب

برنده ناخنهٔ چشم شب به ناخن روز

کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب

به ناف قبهٔ عالم به صلب قائم کوه

به پشت راکع چرخ و به سجدهٔ مهتاب

به خال و زلف و لب و حجلهٔ عروس عرب

که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب

به سر عطسهٔ آدم به سنة الحمد

به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب

به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست

ازین سه معنی الف دال و میم بی‌اعراب

به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار

به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب

به بهترین خلف و اربعین صباح پدر

به صبح محشر و خمسین الف روز حساب

به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص

بسی ستارهٔ پاکش گذشته بر جلاب

به تاب یک سر ناخن قوارهٔ مه را

دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب

به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود

به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب

به یار محرم غار و به میر صاحب دلق

به پیر کشتهٔ غوغا، به شیر شرزهٔ غاب

به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست

فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب

به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض

بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب

به صوفیان بلادوست عافیت دشمن

به حق عاقبت غم به جان غم برتاب

به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان

همه سفینهٔ بی‌رخت و بحر بی‌پایاب

به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند

همای بیضهٔ دین را ز بیضه خوار غراب

بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد

به پشه‌ای که غزا کرد و یافت گنج ثواب

به گوسپندی کو را کلیم بود شبان

به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب

به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت

به سکهٔ رخ خورشید بر، به زر مذاب

به سکه و به طراز ثنای او که بر آن

خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب

که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده

پس از درود رسول و صحابه در محراب

نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود

نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب

وگر ز سکهٔ طاعت بگشته‌ام جانم

چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب

چو خاتمم همه چشم و چو سکه‌ام همه روی

اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب

که موم و زر به کژی نقش راستی یابند

ز مهر خاتم سلطان و سکهٔ ضراب

چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن

که دست مال توام پای‌بند مال و نصاب

چو موم محرم گوش خزینه‌دار توام

نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب

چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم

ز من چو آینهٔ زنگ خورده روی متاب

وگر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خشم

که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب

به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت

به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب

به تیز دستی نار و به کند پائی خاک

به خاک پاشی باد و به باد ساری آب

بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی

درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب

بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفهٔ مغز

به هفت حجلهٔ نور اندر این دو حجرهٔ خواب

به رشتهٔ زر خورشید نور بافنده

که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب

به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد

به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب

به کوه برق مثانه ز سنگ پارهٔ لعل

به بحر ماه مشیمه ز نور بچهٔ ناب

به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش

به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب

بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم

بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب

به تاب آینهٔ دل در این سیاه غلاف

به آب آینهٔ جان در این کبود سراب

به مطلع خرد و مقطع نفس که در او

خلاص جان خواص است از این خراس خراب

به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان

که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب

به اشک چون نمک من که بر سه پایهٔ غم

تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب

به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو

به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب

که بر من از فلک امسال ظلم‌ها رفته است

که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب

برو که روز اذا الشمس کورت بینام

بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب

همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد

ندیده‌ام که ز عنقا کنند طعمه عقاب

بمانده‌ام ز نوا چون کمان حاجب راست

نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب

ز بند شاه ندارم گله معاذ الله

اگرچه آب مه من ببرد در مه آب

سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من

حریف رضوان بود و حدائق اعناب

ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت

قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب

که گفته است فلان می‌گریزد از پی آن

که شاه بشنود و باز داردم به عقاب

کجا گریزم سوی عراق یا اران

کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب

به شام یا به خراسان به مصر یا توران

به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب

مرا گریز ز خانه به خانقاه بود

چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب

به مهر مام و دو پستان و زقهٔ خرما

به جان باب و دبستان و تختهٔ آداب

به عید و نشره و ادینه و نماز دگر

به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب

به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک

به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب

به خایهای بط از نان خورده در دامن

به شیشه‌های بلور از خیو به شکل حباب

به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج

به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب

به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن

فراز لب لب جوی محله چون لبلاب

به سر بزرگی حساد من که بودیشان

دراز گوش ندیم و دراز دم بواب

به باد فتق براهیم و غلمهٔ عثمان

به دبهٔ علی موش‌گیر وقت دباب

به دفهٔ جد و ماشوره و کلابهٔ چرخ

به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب

به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره

به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب

به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل

به خط مهرهٔ گردون و پرهٔ دولاب

به ریزه رندهٔ او هم چو جعد زنگی پیر

به نوک تیشهٔ او هم چو زلف رومی شاب

به دوستان دغل رنگ من که بیزارم

به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب

فلک برات برائت میان ما رانده است

ز یوم ینفخ فی‌الصور تا فلا انساب

به دنبهٔ بش بوسعد طفلی از بوشهر

به قندز لب بونجم روبه از تلخاب

به طبله‌های عقاقیر میر ابوالحارث

به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب

به طبل ناقهٔ مستسقیان بخورد جراد

به باد رودهٔ قولنجیان به پشک ذباب

به چار پارهٔ زنگی به باد هرزهٔ دزد

به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب

به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو

به خرس رقص کن و بوزنینهٔ لعاب

به سیر کوبهٔ رازی به دست حیدر رند

به گو پیازهٔ بلخی بخوان جعفر باب

به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره

به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب

به غلمهٔ طبقات طبق زنان سرای

به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب

به زلف مقری مصروع و مؤذن بسطام

به سر منارهٔ مذن به لب تنور قطاب

به زر سفرهٔ پشت از فشارش امعا

به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب

به شرط بی‌بی شمس و به شرب بابا خمس

به مصطکی و به بادام و پسته و عناب

به باد نمرود از سهم کرکس پران

به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب

به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر

به تیز عتبه و ریش مسیلمهٔ کذاب

به زیبقی مقنع، به احمقی کیال

به روز کوری صباح و شب روی احباب

به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان

به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب

به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو

به خشک ریشهٔ یونان و شقشقه داراب

به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار

نشست زیر و جهودانه می‌گریست به تاب

به موش زیر برو گربهٔ خیانت کن

که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب

به ناب موش کز او سر فکنده‌ام چون چنگ

به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب

به ابن صبح که سرپنجه‌هاکند چو نجوم

به ابن عرس که دم لابه‌ها کند چو کلاب

به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل

به جیفه‌گاه و بناووس و مستراح و خلاب

کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم

و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب

طریق هزل رها کن به جان شاه جهان

که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب

ز من حکیمی سوگند نامه‌ای درخواست

به نام شاه جهان قبلهٔ اولوالالباب

ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان

به حیرتند چو از منطق طیور، غراب

زهی تمیمهٔ حسان ثابت و اعشی

زهی یتیمهٔ سحبان وائل و عتاب

سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی

طناب او همه حبل الله آید از اطناب

بقای شاه جهان باد تا دهد سایه

زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب

ملک هر آینه آمین کند که بختش را

دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب

دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست

الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب