Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد

ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب

خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

آنجا که زلف تست همه یکسره شب است

وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب

باغیست چهره تو که دارد ستاره‌بار

سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب

بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان

در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب

گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست

کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب

از چهره آفتابی و از بوسه شکری

بس لایق است با شکرت همبر آفتاب

انگیختست حسن تو گل با مه تمام

وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب

گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا

در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب

خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک

خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب

گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه

ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب

مخدوم ملک‌پرور و صدر جهان که هست

در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب

فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر

داد ز رای روشن او رهبر آفتاب

عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست

از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب

لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان

فرمان‌دهی که هستش فرمانبر آفتاب

بر طالع قویش دعاگوی مشتری

بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب

هر صبحدم بسوزد بهر بخور او

مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب

کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی

قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب

بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند

بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب

زیبد زمانه را که کند بهر مدح او

خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب

ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک

دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب

ای از محل چنانکه زهر آفریده جان

وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب

آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان

و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب

از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین

وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب

نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد

از رای تو اجازت یابد گر آفتاب

بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو

هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب

تا کیمیای خاک درت بر نیفکند

در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب

سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح

تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب

چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام

گویی همی برآید از خاور آفتاب

با بندگانت پای ندارند سرکشان

میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب

آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح

در بحر خون بتابد بی‌معبر آفتاب

از تف و تاب خنجر مردان لشکرت

در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب

ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال

وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب

ای چاکری جاه ترا لایق آسمان

وی بندگی رای ترا در خور آفتاب

هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط

خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب

آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود

می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب

نشگفت اگر نویسد این شعر انوری

بر روی روزگار به آب زر آفتاب

تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود

تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب

سر سبز باد ناصحت از دور آسمان

پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب

در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز

ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب