Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله

سر پیوند ما ندارد یار

چون توان شد ز وصل برخوردار؟

کار ما با یکیست در همه شهر

وان یکی تن نمیدهد در کار

همدمی نیست، تا بگویم راز

محرمی نیست، تا بنالم زار

در خروشم به صیت آن معشوق

در سماعم به صوت آن مزمار

بلبلی هستم اندرین بستان

غلغلی بستم اندرین گلزار

مطربم پرده‌ای همی سازد

که درین پرده نیست کس را بار

منم آن واله پریشان سیر

منم آن عاشق قلندروار

غارت عشق برده نقدم و جنس

رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار

رخت فردا کشیده بر در دی

نقد امسال کرده در سر پار

گوش بر چنگ و چشم بر ساقی

جام در دست و جامه در آهار

بر سویدای دل نگاشته خوش

نقش سودای آن بت عیار

همه مستان بهوش می‌آیند

مست ما خود نمی‌شود هشیار

هر کسی را بقدر خود روزیست

من همان روز دیدم این شب تار

بر کنارم همی کشند، ار نی

در میان زود بستمی زنار

می‌برد قاصد زمین و زمان

می‌دهد جنبش خزان و بهار

نکهت زلفش از شمال و جنوب

نامهٔ عشقش از یمین و یسار

همه پویندگان آن راهند

همه جویندگان آن دیدار

اوحدی، گر حکایتی داری

فرصتست این زمان، بیا و بیار

سخنی زان رخ نهفته بگوی

نفسی زین دل گرفته بر آر

میوه پختست ریزشی می‌کن

ابر تندست قطره‌ای می‌بار

نکته‌ای باز ران از آن دفتر

اندکی باز گو از آن بسیار

شربتی ده، که کم کند جوشش

دارویی کن، که به شود بیمار

احتیاطی بکن در اول روز

تا پشیمان نگردی آخر کار

راز داری به دست کن، که شود

تو رساننده، او پذیرفتار

در ده ار قابلی بود در ده

بده آواز ده بده سالار

کای پسر نامه‌ای رسید از یار

نفسی گوش باش و گوشم دار

چیست این نامه و فغان در شهر؟

چیست این شور و فتنه در بازار؟

تو گمانی که می‌رسد معشوق

آن نشانی که می‌رود دلدار

همه در جست و جو و او فارغ

همه در گفت و گو و او بیزار

راه بسیار شد، مرنجان خر

دزد همراه شد، بیفکن بار

نار در زن به خرمن تشویش

بار برنه ز مکمن انکار

خانه در بیشهٔ الهی بر

سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار

بر سواد سه نقش کش خامه

بر در چار طبع زن مسمار

این مثلث بنه بر آتش ننگ

و آن مربع بریز بر گل‌عار

چون دلیلان مخالفند، بگرد

زین دم آهنج راه بی‌هنجار

در غبارند شاه و لشکر، باش

تا برون آید آن علم ز غبار

راه و شاه و سپاه هر سه یکیست

وین سه گفتن تعدد و تکرار

جز یکی نیست صورت خواجه

کثرت از آینه است و آینه‌دار

آب و آیینه پیش گیر و ببین

که یکی چون دو می‌شود به شمار؟

سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست

عدد از درهمست و از دینار

از یکی آب نقش می‌بندد

بر سر گلبن، ار گلست، ار خار

از چراغی هزار بتوان برد

از یکی دانه غله صد خروار

نقطه‌ای را هزار دایره هست

گر قدم پیشتر نهد پرگار

الفست اول حروف و حروف

بر الف می‌کنند جمله مدار

هم به دریاست باز گشت نمی

که ز دریا جدا شود به بخار

به نهایت رسان تو خط وجود

نقطهٔ اصل از انتها بردار

تا بدانی که: نیست جز یک نور

وان دگر سایهٔ در و دیوار

همه عالم نشان صورت اوست

باز جویید، یا اولی الابصار

همه تسبیح او همی گویند

ریگ در دشت و سنگ در کهسار

جمله با او درین مناجاتند

خواه موسی و خواه موسیقار

سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست

با سر چوب، چنگ در گفتار

پس انالاحق بدان که خواهی گفت

سر منصور گیر یا سردار

خیز، تا این سخن ز سر گیریم

که به پایان نمی‌رسد طومار

چند ازین ریش و جبه و دستار؟

دست آن دوست گیر و دست مدار

ورد دل کن به جنبش و حرکت

قوت جان ساز در سکون و قرار

یاد او بالغدو و الاصل

ذکر او بالعشی والابکار

رنگ و بوی خود از میان برگیر

تا ترا تنگ برکشد به کنار

تا نگردی شکسته کی بینی

به درستی جمال آن دلدار؟

بر کف دستش آورند و برند

کوزه کش دسته بشکند به چهار

آنچه گوید اگر توانی کرد

هرچه گویی تو آن کند ناچار

چون دیار تو از تو پاک شود

کس نماند، پس از خدا، دیار

مرد کاری، عیال حشر مشو

کار خود هم تو کار خویش شمار

نفس شوخ آورند در محشر

خر ریش آورند در بازار

کیل و میزان به دست توست، بسنج

نقد و جنسی که کرده‌ای انبار

خویشت او بس، ز دیگران به کنار

چون مجرد شوی ز خویش و تبار

رخ به میعاد گاه معنی کن

اربعینی به آب دیده برآر

تا بگوید مسیح روح سخن

تا ببیند کلیم دل دیدار

در جهانی تو، این چنین که تویی

نظری کن به خویشتن یک بار

عضوهای تو هر یکی حرفیست

وندر آن حرف احرفت بسیار

زین حروف اربرون کنی اسمی

اسم اعظم بود، مگیرش خوار

چون به خود در رسی ز خود بررس

که خدا کیست؟ ای خدا آزار

بر تو این داستان تو دانی گفت

دست بیگانه در میانه میار

منزل و راه نیست غیر از تو

راه و منزل نمودمت، هشدار!

سایر و سالک از تو در عجبند

ملک و مالک از تو در تیمار

پیل و شیر از تو در سلاسل و بند

گرگ و گور از تو در شکنج و حصار

آسمان سخرهٔ تو در تسخیر

اختران سغبهٔ تو در پیکار

هم ز بهر تو فرقدان ثابت

هم برای تو مشتری سیار

در بن طور «هو» ت کرده وطن

بر سر اسب «لا»ت کرده سوار

هفت هیکل نوشته بر تو عیان

چار تکبیر کرده بر تو نگار

جز تو کامل نبود ازین ابداع

بی تو دوری نبود ازین ادوار

از ملک کی برآید این قدرت؟

آدمی که تواند این کردار؟

با تو نوریست، این خدایی، ضم

در تو سریست، این الهی، سار

این مثلها اگر ندانستی

باز خواهیم گفت، یادش دار

از تو این ما و من که میگوید؟

با تو این نیک و بد که داد قرار؟

گر کسی دیگرست، بازش جوی

ور توی، چیست زحمت اغیار؟

اینکه پنداشتی که تست، تو نیست

زانکه چون مرتفع شود پندار

زین تو سیصد هزار منزل هست

تا به جبریل، خاصه تا جبار

و ز تو گر راستی حقیقت تست

به حقیقت خود اوست بی‌اخبار

این که وقتی نشان او بینی

تا نگویی که: واصلم، زنهار!

خاک دور، آنگهی سرادق نور

«و قنا، ربنا، عذاب النار»

پشک را با نسیم مشک چه انس؟

خاک را با خدای پاک چه کار؟

بی‌مکان در زمین نگنجد گل

بی‌نشان هم نشین نگردد یار

آن تو، کین وصل در تواند یافت

تویی و من، بدانم این مقدار

تو الهی حقیقتی داری

کز اله تو او کند اخبار

در وصولی، که عارفان گویند

همگنان را به دوست استظهار

هست فرقی میان دیدن و وصل

نیست زرقی مرا درین گفتار

وصل و دیدار اگر یکی بودی

دیده خونین شدی به دیدن خار

هر تجلی وصال چون باشد؟

زانکه او مختلف شود بسیار

به درازی کشید قصهٔ عشق

آخر، ای دل، مرا دمی بگذار

ساغری دادمت، مریز و بنوش

دگری می‌دهم، بگیر و مدار

غارت عشق بین و غیرت یار

غیر ازو کس مهل درین بن‌غار

عشق او خنجریست مردی کش

شوق او آتشیست مردم خوار

گربدانی که: در که داری روی؟

سر خود را ندانی از دستار

بی‌حضوری و گرنه کی نگری

در چنین حضرت، از یمین و یسار؟

تو امیری، کجا شوی عاشق؟

تو نمیری، کجا شوی بیدار؟

شیر زیلو چگونه گیرد صید؟

باز ایوان کجا شود طیار؟

روزنی نیست، چون بتابد نور؟

روغنی نیست، چون درافتد نار؟

لوح دل را ز نقش و حرف بشوی

تا شوی فارغ از مشیر و مشار

حاصل خاک را به خاک فرست

بهرهٔ روح را به روح سپار

دین درختیست، در دلش بنشان

شرع تخمیست، در دماغش کار

تو از آنجا مجرد آمده‌ای

با تو نابوده این شعور و شعار

هم ازین خاک توده پیوستند

با تو این همرهان ناهموار

چون ببینی رفیق اعلی را

برهی زین مهاجر و انصار

دین و دنیا مگو که: زشت بود

نیفه در حیض و نافه در شلوار

دل ز دنیا ببر، که دور بهست

سنگ گازر ز تختهٔ عصار

گر بدانی ترا رسد تفسیر

ور ندانی رواست استغفار

سر اینها ز مایه‌داری پرس

ور نه بنشین و خایه می‌افشار

آب داند شکایت ناجنس

مشک داند حکایت عطار

عاملت یوز پای در دامست

واعظت مرغ دانه در منقار

این یکی چون کند تمام سخن؟

وان دگر کی کند به کام شکار؟

کاسه بندی چه جویی از مجنون؟

کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟

پیر ده را مگوی، اگر مردی

حال گندم به موش و حیله مدار

دهن تو ز ذکر ظاهر راست

چه کنی با درون کج چون منار؟

بی ریاضت نرفت راهی پیش

ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!

چون بدن پر شود نباید داد

روزها راز نامهٔ شب تار

جام را روشنی دهد باده

جامه را نازکی دهد آهار

آتش و بوته‌ای همی باید

تا پدید آورد زر تو عیار

خود نشد پخته جز بحر حری

میوهٔ سر احمد مختار

تا نیایی برون چو مار ز پوست

نتوانی ربود گنج ز مار

چون سمندر شوی در آتش تیز

گر شوی بر سمند عشق سوار

تا ترا سایه‌ایست او نشوی

نور با سایه چون کند رفتار؟

سایه برگیر، تا فرو تابد

از در و بام گونه گون انوار

اگر این راه می‌نهی در پیش

و گر این جامه می‌کشی دربار

توبه‌ای کن ز روی استهدا

غوطه‌ای خور به آب استغفار

چون کنی توبه لازمت باشد

در خلا و ملا و سر و جهار

به مقامات انبیا ایمان

به کرامات اولیا اقرار

شود ایمان به پنج رکن درست

لیکن آن پنج را چنین بگزار

اول این جا شهادتی باید

که نماند ز کفر و دین آثار

پس نمازی، که استقامت او

ببرد شاخ غفلت از بن وبار

زین دو چون بگذری ز کوتی هست

که دل و جان درو کنند ایثار

زان سپس روزه‌ایست هستی سوز

که درو نفس کشته گردد زار

بعد از آن در صفای جان حجیست

که از آن جا رسی به صفهٔ بار

ما به عمری ادا کنیم این پنج

عارفانش به ساعتی صد بار

همه اثبات نفی و اثباتست

این که گوینده می‌کند تکرار

در دو حرف این میسرت گردد

اگر از حرف خود شوی بیزار

تو شهادت نگفته‌ای، ورنه

در شهادت مرتبند آن چار

«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟

در شهادت که می‌کنی تکرار

«هو» پلنگیست کبریا نخجیر

«لا» نهنگیست کاینات او بار

«لا» دهن باز کرده دریاوش

«هو» دم اندر کشیده عنقاوار

باش تا «لا» بروبد این میدان

«هو» در آید به قلب این مضمار

«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین

«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار

«لا» سر از خط «هو» نپیچاند

زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار

شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست

تو نه مرد کریوه، این دشوار

رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو

نقد عزت کشند و جنس وقار

هرچه جز «هو»ست در وجود نهند

تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار

تو صفت دیده‌ای گزیری هست

از معز و مذل و نافع و ضار

گر صفت نیز را بجویی نیک

این تفاوت نماند و تیمار

چون بدین‌جا رسند اهل سلوک

شتران را فرو نهند مهار

در جهان خدا همه نیک‌اند

زشت ناخوب و لنگ نارهوار

حاصل قصه آن که: نیست جزو

با تو گفتم هزاربار، هزار

رفته شد باغ و فتنه شد خفته

سفته شد در و گفته شد اسرار

اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد

تو ببخش، ای مهیمن غفار