Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۴۰

تا دلم در خم آن زلف سمن‌سا افتاد

کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد

بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت

ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد

راستی را چو ز بالای توام یاد آمد

ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد

چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد

شور در جان خروشنده دریا افتاد

اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو

راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد

گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون

کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد

بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر

دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد

کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع

تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد

دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت

مهره‌ئی بود که در ششدر عذرا افتاد