Logo




 

غزل شمارهٔ ۴۲۴

وفات به بود آنرا که در وفای تو نبود

که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود

چو خاک می‌شوم آن به که خاکپای تو باشم

که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود

اسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگردد

جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود

ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند

ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود

بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد

بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود

بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم

که حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبود

بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن

بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود

دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد

دلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبود

گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به

که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود

چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی

امید اهل مودت بجز لقای تو نبود

ترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجو

سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود