مرا دلیست که تا جان برون نمیآید
تاب طره جانان برون نمیآید
چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی
ز خیلخانه خاقان برون نمیآید
چو روی او سمن از بوستان نمیروید
چو لعل او گهر از کان برون نمیآید
نمیرود نفسی کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمیآید
تو از کدام بهشتی که با طراوت تو
گلی ز گلشن رضوان برون نمیآید
برون نمیرود از جان دردمند فراق
امید وصل تو تا جان برون نمیآید
حسود گو چو شکر میگداز و میزن جوش
که طوطی از شکرستان برون نمیآید
ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز
روانم از چه کنعان برون نمیآید
به قصد جان گدا هر چه میتوان بکنید
که او ز خلوت سلطان برون نمیآید
چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هیچ فایده از آن برون نمیآید