Logo




 

غزل شمارهٔ ۵۵۴

اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش

وگر او کمر نبندد نظرست در میانش

من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند

مشنو که هیچ نبود بلطافت دهانش

برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان

که به آستین غبارم نرود ز آستانش

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان

بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش

اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد

چکنم که جان شیرین نکنم فدای جانش

بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش

چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی

صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش

بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم

که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش

غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن

نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش

بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی

که خلاص ازو میسر نشود بعقل و دانش

چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو

دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش