Logo




 

غزل شمارهٔ ۸۱۵

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

بتنگی دهنت هیچ دیدهٔ نادیده

سواد خط تو دیباچه صحیفهٔ دل

هلال ابروی تو طاق منظر دیده

مه جبین تو برآفتاب طعنه زده

گل عذار تو بر برگ لاله خندیده

ز شور زلف تو در شب نمی‌توانم خفت

ز دست فکر پریشان و خواب شوریده

اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ

و گر پسند تو گردم شوم پسندیده

تو خامهٔ دو زبان بین که حال درد فراق

چگونه شرح دهد با زبان ببریده

چو من که دید زبان بسته‌ئی و گاه خطاب

سخنوری زنی کلک برتراشیده

گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم

شود زبان من دلشکسته پیچیده

از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست

بچین فتاده و برآفتاب گردیده

بدیدهٔ تو که آندم که زیر خاک شوم

شوم نظاره‌گر دیدهٔ تو دزدیده

چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان

که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده