Logo




 

غزل شمارهٔ ۱۱۳

آخر این تیره شب هجر به پایان آید

آخر این درد مرا نوبت درمان آید

چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟

آخر این گردش ما نیز به پایان آید

آخر این بخت من از خواب درآید سحری

روز آخر نظرم بر رخ جانان آید

یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند

این همه سنگ محن بر سر ما زان آید

تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس

کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟

یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان

لاجرم سینهٔ من کلبهٔ احزان آید

بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم

بو که بویی به مشامم ز گلستان آید

او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن

تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید

به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!

که نه هر خار و خسی لایق بستان آید