Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۳۹

در صومعه نگنجد رند شرابخانه

ساقی، بده مغی را، درد می مغانه

ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان

بنما مقامری را، راه قمارخانه

تا بشکند چو توبه، هر بت که می‌پرستید

تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه

بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا

پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه

فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی

بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه

در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!

با محرمی موافق، با همدمی یگانه

آورده روی در روی با شاهدی شکر لب

در کف می صبوحی، در سر می شبانه

ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام

مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه

باده حدیث جانان، باقی همه حکایت

نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه

نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی

خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه