ما مقیم آستان توایم
عندلیبان بوستان توایم
گر رویم از درت و گر نرویم
از تو گوییم و هم ز تو شنویم
چون که در دام تو گرفتاریم
از تو پروای خویش چون داریم؟
چون دم از آشنایی تو زنیم
میل بیگانگی چگونه کنیم؟
سر ما و آستانهٔ در تو
منتظر تا رویم در سر تو
تو مپندار کز در تو رویم
به سر تو، که در سر تو رویم
تا ز عشق تو جرعهای خوردیم
دل بدادیم و جان فدا کردیم
تا به کوی تو راهبر گشتیم
جز تو، از هرچه بود برگشتیم
تا ز جان با غم تو پیوستیم
رخت هستی خویش بربستیم
تا ز شوق تو مست و حیرانیم
ره به هستی خود نمیدانیم
چون به سودای تو گرفتاریم
سر سودای خود کجا داریم؟
تاب حسن تو آتشی افروخت
دل ما را بدان بخواهد سوخت
< غزل