Logo




 

مثنوی

تا غمت با من آشنایی کرد

دلم از جان خود جدایی کرد

تا غم تو قبول کرد مرا

هستی خود ملول کرد مرا

در سماع توام، چو حال گرفت

از وجود خودم ملال گرفت

آیت عشق تو چو بر خواندم

مایهٔ جان و دل برافشاندم

هر کجا آفتاب حسن تو تافت

عاشقان را بجست و نیک بیافت

اگر، ای آفتاب جان‌افروز

شب ما از رخ تو گردد روز

اندر آن بس بود ز روی تو تاب

گو: دگر آفتاب و ماه متاب

ای ز عشاق گرم بازارت

به ز من عالمی خریدارت

من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟

نیست دعوای این سخن ز گزاف

< حکایت

        

غزل >