Logo




 

غزل

عاشقی ترک خواب و خور کرده

جای خود را ز گریه تر کرده

حیرت حسن دوست جانش را

از تن خویش بی‌خبر کرده

دایم اندر نماز و روزهٔ عشق

درس عشاق را ز بر کرده

پیش تیر ارادت معشوق

جگر خویش را سپر کرده

کارش از دست خود بدر رفته

یارش از کوی خود بدر کرده

در ره کوی دوست بی‌سر و پا

دل و جان داده، پا ز سر کرده

همت عالیش عراقی را

سفر راه پرخطر کرده

< مثنوی

        

حکایت >