Logo




 

مثنوی

عاشق بی‌قرار، از سر درد

به ریا مدتی چو طاعت کرد

از ریا دور بود اخلاصش

برد سوی عبادت خاصش

بوی تحقیق از آن مجاز شنود

دری از عاشقی برو بگشود

دایما مشتغل به ذکر خدای

نه به شه راه داد و نی به گدای

نه شنید از کسی، نه با کس گفت

در عبادت به آشکار و نهفت

هم رعیت مرید و هم شاهش

همه از ساکنان درگاهش

شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت

زد در شیخ و در جوابش گفت:

آنکه معشوق توست؟ گفت: آری

گر تو آنی من آن نیم، باری

زد بسی در ولیک سود نداشت

نگشود و بر خودش نگذاشت

شاه خوبان، چو دید آن حالت

متاثر شد از چنان حالت

در خود از درد عشق دردی دید

باز گردید و جای می نگزید

چون که در قصر خویش منزل کرد

با هزاران هزار انده و درد

سینه پر سوز ازو و دل بریان

جان به دریا غریق و تن به کران

گشت بیمار، چو نخورد و نخفت

دایما با خود این سخن می‌گفت:

طالبم را نگر، که شد مطلوب

یا محب مرا، که شد محبوب

ای پدر، بهر من طبیب مجوی

رو، ز بیمار خویش دست بشوی

کو نداند دوا عنای مرا

چاره مردن بود بلای مرا

درد دل را مجو دوا ز طبیب

به نگردد، مگر به بوی حبیب

چون که درد من از طبیب افزود

هیچ دارو مرا ندارد سود

نیست در دل ز زهر غم آن درد

که به تریاق دفع شاید کرد

من خود این درد را دوا دانم

لیکن از شرم گفت نتوانم

چون به یکبارگی برفت از کار

به اتابک رسید این گفتار

گفت اتابک که: محرم او کیست؟

باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟

سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟

زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟

چون بپرسید محرمش، به نهفت

راز خود را، چنان که بود، بگفت

عشق نقلی و چاره‌سازی او

بر غم خویش و بی‌نیازی او

وآنکه آن شب برفت و وا گردید

که چه بی‌التفاتی از وی دید

به تنی خسته و دلی پر غم

همه تقریر کرد با محرم

چون که محرم شنید ازو این راز

گفت در خدمت اتابک باز

گفت، اتابک چو این سخن بشنید:

باید این درد را دوا طلبید

با بزرگان عهد او بر شیخ

به تضرع بخواست از در شیخ

تا گشاید برو طریق وصول

کند از راه خادمیش قبول

زین نمط پیش او بسی راندند

قصهٔ راز پس فرو خواندند

رقتی در میانه پیدا شد

اثر عشق او هویدا شد

شیخ، از راه حق، فراغت را

به رضا گفت آن جماعت را:

این بنا بر مراد من منهید

لیک او را مراد او بدهید

پس اتابک گرفت او را دست

پیر عقد نکاح او در بست

پیش دختر از آن خبر بردند

همدمش ساعتی بیاوردند

یار محبوب و پس محب مرید

چون که در آستان شیخ رسید

زد سرانگشت بر درش در حال

بار دادش، کنون که بود حلال

عفت عشق و صدق یار نگر

حسن تدبیر و ختم کار نگر

نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست

آن صفا کز معاملات نکوست

چون که بنیاد را بر اصل نهاد

بر دل خود در مراد گشاد

عشق او را چو خانه روشن کرد

خاندانش جهان مزین کرد

        

غزل >