Logo




 

حکایت ماضیه

چون درآمد به شهر دوست فقیر

کرد اوصاف حسن او تقریر

اندر آمد به مسجد جامع

زو کرامات اولیا لامع

بعد از آن چون نماز جمعه بکرد

با جماعت، فقیر صاحب درد

از مصلی فراز منبر شد

مجلس عاشقان منور شد

بر زبان سری از حقیقت راند

که از آن فهم خلق عاجز ماند

گفت: کافهام اگرچه در ماند

آخر این چوب پاره می‌داند

منبر از جای خویشتن برخاست

وز زمین در هوا همی شد راست

شیخ گفتش: ادب نگه می‌دار

حرکت را به عاشقان بگذار

منبر، آنجا که بود، باز استاد

قریب پنجاه مجلسی جان داد

شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست

چون به مجلس نیامده است کجاست؟

مجلسم بی‌لقاش تاریک است

سخن عشق نیز باریک است

عذر دارد هرآنکه باریکی

در نیابد میان تاریکی

صحن جان را چراغ پیدا نیست

مگر آن دل شکار اینجا نیست؟

چون نیامد به مجلس عشاق

جان بدادند عاشقان ز فراق

یاد او بر زبان با برکت

چون نبخشد جماد را حرکت؟

داند آن کس کزو نشان دارد

که ز شوقش جماد جان دارد

عاشقانش چو در حدیث آیند

در و دیوار گوش بگشایند

عاشق از هجر او همی میرد

چوب منبر هوا همی گیرد

گر ندانی تو این سخن به یقین

رو سریرش به صحن مسجد بین

        

مثنوی >