Logo




 

بخش ۸ - با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر

خوش‌نغمه مغنی حجازی

این نغمه زند به پرده‌سازی

چون یک چندی بر این برآمد

صد بار دل از زمین برآمد،

آن واقعه فاش شد در افواه

گشتند کسان لیلی آگاه

در گفتن این فسانهٔ راز

نمام زبان کشید و غماز

مشروح شد این حدیث درهم

با مادر لیلی و پدر هم

یک شب ز کمال مهربانی

در گوشهٔ خلوتی که دانی

فرزند خجسته را نشاندند

بر وی ز سخن گهر فشاندند:

کای مردم چشم و راحت دل!

کم شو نمک جراحت دل!

خلق از تو و قیس آنچه گویند

ز آن قصه نه نیکی تو جویند

زین گونه حکایت پریشان

رسوایی توست قصد ایشان

ز آن پیش که این سخن شود فاش

افتد سمری به دست او باش،

کوته کن از آن زبان مردم!

بر در ورق گمان مردم!

بردار ز قیس‌عامری دل!

وز صحبت او امید بگسل!

مستوره که رخ نهفته باشد

چون غنچهٔ ناشکفته باشد

آسوده بود به طرف گلزار

رسوا نشده به کوی و بازار

آلودهٔ هر گمان چه باشی؟

افتاده به هر زبان چه باشی؟

لیلی می‌کرد پندشان گوش

از آتش قیس سینه پرجوش

ایشان ز برون به پندگویی

لیلی ز درون به مهرجویی

چون رو به دیار آن دل‌افروز

شد قیس روان به رسم هر روز

آن مه ز حدیث شب خبر گفت

ناسازی مادر و پدر گفت

گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!

بر ریش جگر چه نیشم آمد!

ز آن می‌ترسم که ناپسندی

ناگه برساندت گزندی»

مجنون چو شنید این سخن را

زد چاک ز درد پیرهن را

جانی و دلی ز غصه جوشان

برگشت بدین نوا خروشان

کای دل، پس از این صبور می‌باش!

وز هر چه نه صبر دور می‌باش!

هجری که بود مرا دلبر

وصل است و ز وصل نیز خوشتر

هر کس که نه بر رضای جانان

دارد هوس لقای جانان،

در دعوی عشق نیست صادق

نتوان لقب‌اش نهاد عاشق