آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
< رباعی شمارهٔ ۵۰
رباعی شمارهٔ ۴۸ >