Logo




 

قصیدهٔ ۴

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حبابها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باده برفروز به بزم آفتابها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

و انباشته به ساغر زرین شرابها

در گوش مشتری شده آواز چنگها

بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها

فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است

وز کف برون شده است طرب را حسابها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند بابها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها

گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست

می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»

در باده گر گناه فزون است، هم بود

در آستان حجت یزدان ثوابها

شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعامها به خلد و به دوزخ عذابها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتابها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده بر کف انجم خضابها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها

آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است

و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها

< قصیدهٔ ۵

        

قصیدهٔ ۳ >