Logo




 

قصیدهٔ ۳۰

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه

پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من

آن‌گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم

پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید

چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه

ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری

چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر

بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه

ای دل! تو نیز بی‌گنهی نیستی از آنک

از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی

چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه

گر علتیت نیست، چرا در زمان بری

در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟

ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج

این است حد آن که ندارد ادب نگاه

چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی‌ادب

او را ادب کنند به زندان پادشاه