Logo




 

قصیدهٔ ۳۱

خورشید برکشید سر از بارهٔ بره

ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره

اسفندماه رخت برون برد از این دیار

هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره

در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید

ز اسپید رود تا لب رود محمره

بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه‌گوی

از رود سند تا بر دریای مرمره

وز شام تا به بام ز بالای شاخسار

آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره

یک بیت را مدام مکرر همی کنند

بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره

بی‌لطف نیست نیز به شبهای ماهتاب

آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره

خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب

پاکیزه جامه‌ای است بدآوازه کشکره

لاله بریده روی خود از جهل و کودکی

تا همچو کودکان به کف آورده استره

خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان

چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره

رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره

برخیز و می بیار، که از لشکر غمان

نه میمنه به جای بمانم، نه میسره

غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین

می کار این سه را کند از طبع یکسره

یاران درون دایرهٔ عیش و عشرت‌اند

تنها منم نشسته ز بیرون دایره

بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام

چون قاریی که هست نگهبان مقبره

ری شهر مسخره است، از آنم نمی‌خرند

زیرا که مسخره است خریدار مسخره

این قوم کودک‌اند و نخواهند جز قریب

کودک فریب خواهد و رقاص دایره

کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند

جز در تصورات و خیالات منکره