من و دیدن رقیبان هوسناک تو را
رو که تا دم زدهام سوختهام پاک تو را
من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد
به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را
تا به غایت من گمراه نمیدانستنم
اینقدر کم حذر و خود سر و بیباک تو را
ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد
این چه سر بود که بربست به فتراک تو را
قلب ما صاف کن ای شعلهٔ اکسیر اثر
چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو را
هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست
در تو گور مگر سیر کند خاک تو را
محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او
کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را
کلامم میکشد ناگه به جائی
که آرد بر سر نطقم بلائی
< شمارهٔ ۲