Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۸

با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را

این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را

ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران

راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را

از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر

در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را

نیستم راضی به مرگت لیک می‌خواهم چو خود

از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را

آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ

گر کنم در پرده‌های چشم خود پنهان تو را

از لباس غیرتم عریان نمی‌دیدی اگر

می‌توانستم که دارم دست از دامان تو را

محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو

بی‌تکلف می‌توان کشتن به جرم آن تو را