Logo




 

غزل شمارهٔ ۳۴

تا همتم به دست طلب زد در بلا

دربست شد مسخر من کشور بلا

دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود

چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا

آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود

کاورد عشق بر سر من لشکر بلا

بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشته‌اند

نام بلا کشان تو در دفتر بلا

تا بنده بود بی‌تو بدغ جنون اسیر

تابنده بود بر سر او افسر بلا

تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر

کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا

مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم

در یوزه مراد کند از در بلا