یار بیدردی غیر و غم ما میداند
میکند گرچه تغافل همه را میداند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر
پادشاهیست که احوال گدا میداند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این
که جفا میکند آن شوخ و وفا میداند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا
آن که این در به من داد دوا میداند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم
کوری آن که مرا از تو جدا میداند
روز و شب مهر تو میورزم و این راز نهان
کس ندانست به غیر از تو خدا میداند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است
خویشتن را سگ آن حور لقا میداند