Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۴۹

بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود

بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود

از راه نارسیده شهنشاه عشق او

عالم به باد داده ز گرد سپاه خود

گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت

آثار آن چرنده در آب و گیاه خود

زان همنشین ستاره که می‌تابد از زمین

شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود

زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش

نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود

یک شهر شد به باد دو روزی خدای را

خالی کن از نظار گیان جلوه‌گاه خود

خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل

نسبت کنی به مدعی من گناه خود

ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش

هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود

خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم

بردار زود خار وجودش ز راه خود