باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس
تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس
از بتان حال دل گمشده میپرسیدم
خندهای کرد نهان آن گل خندان که مپرس
در تب عشق به جان کندن هجران شدهام
ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس
محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو
هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس
< غزل شمارهٔ ۳۲۵
غزل شمارهٔ ۳۲۳ >