مهی که زینت حسنست گرمی خویش
طپانچه بر رخ خورشید میزند رویش
چرنده را ز چرا باز میتواند داشت
نگاه دلکش ناوک گشای آهویش
هزار خنجر زهر آب داده نرگس او
کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش
چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید
همین کدیایت محل غمزهٔ محل جویش
ز راه دیده به دل میرسد هزار پیام
به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش
خدنگ نیمکش غمزهاش نخورده هنوز
به من چشانده فلک زور و دست و بازویش
نهفته کرده کمانی به زه که بیخبرند
ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش
خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد
به لب مجال سخن غمزه سخنگویش
هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه
بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش