Logo




 

غزل شمارهٔ ۴۰۰

زخم نگهت نهفته خوردم

پنهان نگهی دگر که مردم

شد عقل و زمان مستی آمد

خود را به تو این زمان سپردم

تیر نگهم زدی چو پنهان

راهی به نوازش تو بردم

می‌گشت لبم خضاب اگر دوش

دامن گه گریه می‌فشردم

از زخم اجل کشنده‌تر بود

از دست تو ضربتی که خوردم

دل بی‌تو شبی که داغ می‌سوخت

تا صبح ستاره می‌شمردم

ای هم دم محتشم در این بزم

صاف از تو که من حریف دردم