Logo




 

غزل شمارهٔ ۴۲۱

من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم

بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم

من اگر گناه‌کارم تو به عفو کار خود کن

که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم

منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم

تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم

نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت

که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم

به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم

که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم

ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن

که درین نهفته‌تر کش همه تیر آه دارم

به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت

دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم

ملک‌الملکوک عشقم که به من نمانده الا

تن بی‌قبا که به روی سر بی‌کلاه دارم

ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی

من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم

شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر

که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم

تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش

گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم