دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم
چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم
گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل
گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم
از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی
کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم
از احسن محتشم گوش فلک گردد گران
جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم
< غزل شمارهٔ ۴۳۴
غزل شمارهٔ ۴۳۲ >