Logo




 

غزل شمارهٔ ۴۵۴

همچو شمع از مجلست گریان و سوزان می‌رویم

رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان می‌رویم

همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست

خود پریشانیم و با جمعی پریشان می‌رویم

ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک

از جفای دهر و ناسازی دوران می‌رویم

همچو بلبل بینوا دور از گلستان می‌شویم

همچو طوطی تلخ کام از شکرستان می‌رویم

همچو مور از پایهٔ تخت سلیمان گشته دور

هم به یاد او سوی تخت سلیمان می‌رویم

یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس

ز اقتضای گردش گردون گردان می‌رویم

محتشم درمان درد ما وصال یار بود

وه که درد خویش را ناکرده درمان می‌رویم