Logo




 

غزل شمارهٔ ۴۵۵

چو نتوانم به مردم قصه آن بی‌وفا گویم

شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم

شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون

به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم

ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی

شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم

به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد

که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم

نسیم زلف پرچین تو می‌ارزد به ملک چین

اگر زلف تو را مشک خطا گویم

به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی

مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم