چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب
می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم
بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو