Logo




 

غزل شمارهٔ ۵۸۵

چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی

جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی

ز بزم میروی افتان و سر گران حالا

به راه تا سر دوش که تکیه‌گاه کنی

به رخصت تو مفید نمی‌شود چشمت

که عالمی بستان و یک نگاه کنی

نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش‌تر از آن

عزیز کرده نگاهی که گاه‌گاه کنی

شکسته طرف کله می‌رسی و می‌رسدت

که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی

ملوک حسن سپاه تواند اما تو

نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی

چرا من این همه بر درگه تو داد کنم

اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی

تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز

شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی

به پیش بخشش او محتشم چه بنماید

اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی