Logo




 

غزل شمارهٔ ۵۸۹

این است که خوار و زارم از وی

درهم شده کار و بارم از وی

این است که در جهان به صدرنگ

گردیده خزان بهارم از وی

اینست آن که امروز

افسانهٔ روزگارم از وی

تا پای حیات من نلغزد

من دست هوس ندارم از وی

روزی که به دلبری میان بست

شد دجلهٔ خون کنارم از وی

ای ناصح عاقل آن کمر بین

اینست که من نزارم از وی

در زیر قباش آن بدن بین

اینست که زیر بارم از وی

آن بند قبا که بسته پیکر

اینست که بسته کارم از وی

آن خال ببین بر آن زنخدان

اینست که داغدارم از وی

آن زلف ببین بر آن بناگوش

اینست که بیقرارم از وی

آن درج عقیق بین می‌آلود

اینست که در خمارم از وی

آن نرگس مست بین بلابار

اینست که اشگبارم از وی

آن ابرو بین به قابلی طاق

اینست که سوگوارم از وی

آن کاکل شانه کرده را باش

اینست که دل فکارم از وی

حاصل چه عزیز محتشم اوست

من ممنونم که خوارم از وی