Logo








 

غزل شمارهٔ ۵۹۳

دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی

بی قید شهریاری بی‌سکه پادشاهی

قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی

خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی

سلطان نوظهوری رعنای پرغروری

اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی

مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها

مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی

بی‌اعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد

صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی

بی‌اعتماد مهری کز چشم لطف راند

دیرینه دوستان را بی‌تهمت گناهی

ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز

پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی

حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر

خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی

باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش

نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی

از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش

همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی